ادزش صدقه
در بنی اسرائیل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند: تو هشتاد،سال عمر می کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری. کدام یک را اول می خواهی چهل سال زندگی خوب را یا چهل سال در فشار؟
او گفت : من عیال صالحه ای دارم، از او مشورت می کنم. ببینم او چه می گوید؟ از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت: «من چنین خوابی دیده ام، تو چه مےگویی؟»
زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. شب بعد خواب دید و گفت: «من چهل سال اول را در رفاه می خواهم». از آن شب به بعد از در و دیوار برایش مےآمد. به هر چه دست مےزد طلا می شد. زتش هم میگفت: «فلانی خانه ندارد، برایش خانه بخر، فلان جاوبیمارستان ندارد، فلان جا مسجد ندارد، فلان پسر مےخواهد عروسی کند، فلتن دختر مےخواهد شوهر کند ندارد.»
همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست کمک می کرد. سَرِ چهل سال خواب دید به او گفتند: «خدا مےخواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، مےخواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی»