ابراهیم هادی....
ابراهیم هادی….
در یڪی از دفعاتی ڪه ابراهیم براے مرخصی به تهران میآید، پدر یڪی از دختران محل ڪه آرزو داشت وی را داماد خود ڪند، دست او را میگیرد و بہ زور بہ خانهاش میبرد و از آن طرف عاقد را هم خبر میڪند. خانواده ابراهیم را هم بہ خانه دعوت میڪند.
ابراهیم در اتاق دیگری نشسته بود. وقتی پدر دختر با خانواده شهید صحبت میڪند و بہ سراغ ابراهیم مے روند، میبینند ڪه ابراهیم در اتاق پشتی حضور ندارد.
این در حالی بود ڪه اگر وی میخواست خارج شود، تنها راه خروج از جلوی دیدگان دیگران بود.
خانواده ابراهیم وقتی بہ سمت منزل برمیگردند، میبینند ڪه ابراهیم با لبخند جلوی درب منزل ایستاده است. همگی تعجب میڪنند و میپرسند ڪه چطور از منزل پدر دختر خارج شده ڪه آنها او را ندیدهاند.
میگوید «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» خواندم و خارج شد. نمیخواهم چشمی در گوشه خانہ و در انتظار من گریان باشد.