آرامش در سایه قناعت
عمر یکی از شاهان، به پایان رسید. چون جانشین نداشت چنین وصیت کرد: «صبح، نخستین شخصی که از دروازه شهر وارد گردید، تاج پادشاهی را بر سرش بگذارید و کشور را در اختیارش قرار دهید.»
رجال مملکت در انتظار صبح به سر بردند. از قضای روزگار نخستین کسی که از دروازه شهر وارد شد، یک نفر گدا بود که تمام داراییش یک لقمه نان و یک لباس پروصله، بیش نبود. ارکان دولت و شخصیتهای برجسته کشور، مطابق وصیت شاه، تاج شاهی بر سر گدا نهادند و کلیدهای قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند.
او مدتی به کشور داری پرداخت طولی نکشید که فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در کمین و شاهان اطراف بنای مخالفت با او را گذاشتند. قسمتی از کشورش را تصرف و از کشور جدا ساختند. گدای تازه به دوران رسیده خسته شد و خاطرش بسیار پریشان گشت.
یکی از دوستان قدیمش از سفر باز گشت. دید دوستش به مقام شاهی رسیده، نزد او آمد و گفت: «شکر و سپاس خداوندی را که گل را از خار بیرون آورد و خار را از پای خارج ساخت و بخت بلند تو را به پادشاهی رسانید و در سایه اقبال سعادت به این مقام ارجمند نایل شدی. ان مع العسر یسراً: همانا با هر رنجی، آسایشی وجود دارد.»
شاه جدید، که از پریشانی دلی ناآرام داشت به دوست قدیمیش رو کرد و گفت: «ای یار عزیز! به من تسلیت بگو که جای تبریک نیست. آنگه که تو دیدی، غم نانی داشتم و امروز تشویق جهانی!»
(در آن زمان که گدا بودم تنها برای نان غمگین بودم، ولی اکنون برای جهان، غمگین و پریشانم.)
حکایتهای گلستان سعدی،محمد محمدی اشتهاردی