حکایت
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ»
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،
ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ:
«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ است.
ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺒﯿﻨﺪ،
ﺁﺭﺯﻭ ﮐﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ …
ﺍﺯ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻮ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺭﯼ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ …
ﺍﺯ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺎ ﭘﺎﯾﺒﻨﺪﯼ ﺗﻮ،
ﺁﻧﺮﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﺩ …
ﺍﺯ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﺒﯿﻨﺪ …
ﺍﺯ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺗﻮ ﺑﭙﺬﯾﺮﺩ …
دیدارباخدا
ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ. ﺭﻭﺯﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎ ﺯﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺍﻭ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﺯﻥ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ، ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﺸﺴﺖ! ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪ! ﺯﻥ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﺰ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻣﻔﻠﻮﮎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﮐﺴﯽ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ! ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻏﻀﺐ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ ﺑﺴﺖ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻧﺸﺴﺖ!
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺯﻥ ﺁﻣﺪ. ﺯﻥ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﮎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺪﻥ ﻧﺤﯿﻔﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ! ﺯﻥ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﭼﻮﺑﺶ ﮐﻮﺑﯿﺪ. ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﺪ.
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻏﺮﻭﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺯﻥ ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ…
ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﮔﻮﮊﭘﺸﺖ ﻭ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺗﮑﻪ ﭼﻮﺑﯽ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ. ﭘﺎﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺪﻥ ﻧﺤﯿﻔﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﭘﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﺵ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺴﺖ!
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺯﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﻼﯾﻪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺍﺵ ﻋﻤﻞ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!؟
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﯼ!
حکیم و دختر لجباز
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگن باسنش از جایش در میرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند. هر چه به دختر میگویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوانتر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق میگوید: «به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.»
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به حکیم میگوید: «شرط شما چیست؟»
حکیم میگوید: «برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟»
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد. حکیم به پدر دختر میگوید: «دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.»
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند. از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم میآورد. حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند. حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب. میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب مینوشد. حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود.
جمعیت فریاد شادی سر میدهند. دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود. 98دقیقه بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود. آن حکیم ابوعلی سینا بوده است.
حکایت تنهاترین نهنگ دنیا
تنهاترین نهنگ دنیا، عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به یک وال آبی داد.
نهنگی که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهاییاش را کشف کردند.
نهنگ ۵۲ هرتزی، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند. محدوده صوتی آواز والهای آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود.
این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد، سخن گفتن و زیستن در آواها، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.
رابرت سانچز
همیشه باخدا
آهنگری با وجود رنج های متعدد عمیقاً به
خدا عشق می ورزید.
روزی کسی از او پرسید:
چگونه میتوانی خدایی را که اینهمه رنج نصیبت کرده دوست داشته باشی؟
آهنگر گفت:
وقتی تکه آهنی را در کوره قرار میدهم و آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا وسیله ای بسازم؛
اگر بصورت دلخواهم درآمد،می دانم که مفید خواهد بود،وگرنه آن را کنار میگذارم.
همین باعث شده ،که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم، که پروردگارا؛
مرا در کوره های رنج قرار بده، اما کنار نگذار..
ﺯﺷﺘﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
ﺭﻭﺯﯼ، ﺁﺩﻡ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻛﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻪ « ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ» ﻛﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ” ﺍﯼ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ، ﺗﻮ ﻣﺮﺩ ﺯﺷﺘﯽ ﻫﺴﺘﯽ”.
ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﮔﻔﺖ: « ﻋﯿﺒﯽ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﯼ، ﺍﻣﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﻤﻪ ﻫﻨﺮ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ. ﻫﻨﺮ ﺗﻮ، ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﯽ، ﺑﻘﯿﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻋﯿﺐ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﺷﺘﯽ. ﺑﺪﺍﻥ ﻛﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﯽ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻌﯽ ﻛﺮﺩﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺩﻭ ﺯﺷﺘﯽ ﺩﺭ ﯾﻚ ﺟﺎ ﺟﻤﻊ ﻧﺸﻮﺩ. ﺗﻮ ﻣﺮﺩﯼ ﺯﯾﺒﺎﺭﻭ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻣﺎ ﺳﻌﯽ ﻛﻦ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻛﺎﺭﻫﺎﯼ ﺯﺷﺖ ﺧﻮﺩ، ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍﺑﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻜﻨﯽ”.
ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻣﺮﺩﯼ
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﻓﯿﻠﺴﻮﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ.
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ: « ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻼﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﻋﺠﺐ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﮐﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.»
ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪ ﺳﺮ ﻓﺮﻭﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺷﺪ.
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:« ﺍﯼ ﺣﮑﯿﻢ! ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺭﻧﺞ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺷﺪﯼ؟»
ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:« ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ! ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﻧﺠﯽ ﻧﺮﺳﯿﺪ.
ﻭﻟﯽ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻫﻠﯽ ﻣﺮﺍ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﮐﻨﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪﻩ ﺁﯾﺪ؟ ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﺪﺍﻡ ﮐﺎﺭ ﺟﺎﻫﻼﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﺳﺘﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
بهترین دوست،بدترین دشمن
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟
وزیر گفت:
“قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست".
حکایت
ﺷﺨﺼﯽ ﻧﺰﺩ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
“ﮔﻮﺵ ﮐﻦ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ. ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻔﺖ…”
ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
“ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ، ﺑﮕﻮ ﺁﯾﺎ ﺣﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻪ ﺻﺎﻓﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩﺍﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ؟”
ﮔﻔﺖ: “ﮐﺪﺍﻡ ﺳﻪ ﺻﺎﻓﯽ؟”
- ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺎﻓﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ. ﺁﯾﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﮔﻔﺖ: “ﻧﻪ… ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﻡ. ﺷﺨﺼﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.”
ﺳﺮﯼ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
“ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺎﻓﯽ ﺩﻭﻡ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩﺍﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎﻋﺚ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽﺍﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ.”
ﮔﻔﺖ: “ﺩﻭﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﻨﺪ.”
– ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ، ﺣﺘﻤﺎ ﺍﺯ ﺻﺎﻓﯽ ﺳﻮﻡ، ﯾﻌﻨﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ، ﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻔﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﻡ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ؟
– ﻧﻪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﺟﻪ!
ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ: “ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ، ﻧﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ، ﻧﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻔﯿﺪ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﯽ.”
حکایت بهلول
ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﻟﺮﺷﯿﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻧﺶ ﻋﯿﺴﯽ ﺑﻦ ﺟﻌﻔﺮ ﺑﺮﻣﮑﯽ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻌﻔﺮ ﺑﺮﻣﮑﯽ ﺩﺭ ﻗﺼﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻨﺪﺍﻧﺪ.
ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺍﻭﺭﺩﻧﺪﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﻟﺮﺷﯿﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺍﻣﺮ ﮐﺮﺩ ﭼﻨﺪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﺸﻤﺎﺭ
ﺑﻬﻠﻮﻝ ﮔﺮﻓﺖ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻌﻔﺮ ﺑﺮﻣﮑﯽ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﺴﺖ
ﻋﯿﺴﯽ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﻋﺼﺒﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻌﻔﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ؟
ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺻﺎﺣﺐ ﺍﺭﺑﺪﻩ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﺴﺖ.
ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ :
ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺼﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻨﯿﺪ ﺁﺑﺮﻭﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ
ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﻫﻢ ﭼﻬﺎﺭﻣﯽ ﻫﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭﻥ !
حکایت
در یکی از جنگها نادر شاه ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺒﺮﺩ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻯ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻣﻰ ﺟﻨﮕﺪ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ، ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻯ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﺮﺳﺶ؛
نادر شاه متوجه شد، ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮ ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
ﭙﺲ نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺷﺮﻑ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻯ..
خوبیهارو تو دلت نگه دار. بدی هارو رها کن
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.
بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود، سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود، لغزید و در آب افتاد.
نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم، تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد، باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش، آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
ﻣﺮﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﻭ ﺭﯾﺎ ﮐﺎﺭﯼ
ﻣﺮﺩ ﺯﺍﻫﺪﯼ، ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻓﺖ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ. ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻏﺬﺍ ﮐﻤﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ، ﻧﻮﺑﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺭﺳﯿﺪ. ﻣﺮﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ، ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻃﻌﺎﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ.
ﭘﺴﺮ ﺍﻭ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﮕﺮ ﺩﺭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﯼ؟
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﮐﻢ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺁﺩﻡ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺟﻠﻮﻩ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ ﮐﺴﺐ ﮐﻨﻢ !
ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺷﺮﺡ ﺭﯾﺎ ﮐﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ! ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻗﻀﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﯾﺪ !
اعتماد به خدا
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ(ع) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ…
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎل…
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﻭ ﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯی ﻣﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ…
ﻭلی وقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!
ﺯﺷﺘﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
ﺭﻭﺯﯼ، ﺁﺩﻡ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻛﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻪ « ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ» ﻛﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ” ﺍﯼ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ، ﺗﻮ ﻣﺮﺩ ﺯﺷﺘﯽ ﻫﺴﺘﯽ”.
ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﮔﻔﺖ: « ﻋﯿﺒﯽ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﯼ، ﺍﻣﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﻤﻪ ﻫﻨﺮ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ. ﻫﻨﺮ ﺗﻮ، ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﯽ، ﺑﻘﯿﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻋﯿﺐ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﺷﺘﯽ.
ﺑﺪﺍﻥ ﻛﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﯽ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻌﯽ ﻛﺮﺩﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺩﻭ ﺯﺷﺘﯽ ﺩﺭ ﯾﻚ ﺟﺎ ﺟﻤﻊ ﻧﺸﻮﺩ. ﺗﻮ ﻣﺮﺩﯼ ﺯﯾﺒﺎﺭﻭ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻣﺎ ﺳﻌﯽ ﻛﻦ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻛﺎﺭﻫﺎﯼ ﺯﺷﺖ ﺧﻮﺩ، ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍﺑﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻜﻨﯽ”.
ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻣﺮﺩﯼ
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﻓﯿﻠﺴﻮﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ: « ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻼﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﻋﺠﺐ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﮐﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.»
ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪ ﺳﺮ ﻓﺮﻭﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺷﺪ.
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:« ﺍﯼ ﺣﮑﯿﻢ! ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺭﻧﺞ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺷﺪﯼ؟»
ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:« ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ! ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﻧﺠﯽ ﻧﺮﺳﯿﺪ. ﻭﻟﯽ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻫﻠﯽ ﻣﺮﺍ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﮐﻨﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪﻩ ﺁﯾﺪ؟ ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﺪﺍﻡ ﮐﺎﺭ ﺟﺎﻫﻼﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﺳﺘﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
حکایت کاخ انوشیروان
هنگامی که انوشیروان خواست ایوان کاخ مدائن را بسازد دستور داد زمین های اطراف آن را خریداری کنند.
زمین های اطراف از صاحبانش خریداری شد، مگر پیرزنی که امتناع ورزید و گفت:
من همسایگی شاهنشاه انوشیروان را به تمام عالم نمی فروشم…
انوشیروان سخن او را پسندید و گفت:
خانه ی پیرزن در جای خودش باقی باشد و آنگاه ساختمان او را محکم و با دوام کرد ایوان را محیط بر آن ساخت. اهل آن نواحی آنجا را خانه ی پیرزن نامیدند.
گویند هر روز دود از آشپزخانه پیرزن بر دیوارهای کنده کاری شده زیبای عمارت مینشست و هر صبح و عصر گاوش از روی فرش های ایوان گذر می کرد و غلامان شکایت به شاهنشاه بردند اما وی گفت هر چه خراب شد دوباره از نو تعمیر کنید!
گویند قیصر روم سفیری به ایران فرستاد و وقتی سفیر به مدائن آمد از عظمت و زیبائی آن بنا در شگفت شد. در گوشه ایوان یک نقص و کجی توجه او را جلب کرد پرسید:
آن قسمت چرا درست نشده است؟
گفتند این محل خانه ی پیرزنی است که مایل به فروش نشد و پادشاه هم او را مجبور نکرد.
سفیر گفت:
این چنین کجی و نقص که از عدل و دادگری بهم رسد بهتر از آراستگی و درستی است که از روی ظلم و جور پیدا شود…
تلنگر...
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ !
ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ..
ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .!!!
ﻣﺮﮒ “: ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ.
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ :
ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ.
ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!!
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ،ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ…!!!
کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند.
طوطی اعتراض کرد وزیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا،
امروز طوطی در قفس است وکلاغ آزاد…!!
پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!
هرگز به خدا نگو چرا؟
طلاقی که سلطان محمد خدابنده را شیعه کرد
جَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ/ با بهترين شيوه با آنان مجادله کن نحل/125
روزی سلطان محمد خدابنده بر همسر خود خشمگین شد و در یک جمله او را سه طلاقه کرد، ولیکن خیلی زود پشیمان شد؛
لذا علماء اهل سنت را گردآورد و نظر آنها را جهت این مشکل پرسید.
آنها گفتند: چاره نیست جز اینکه فرد دیگری با او ازدواج کند و او را طلاق دهد تا پس از آن، شما بتوانید باز او را به زوجیت خود درآورید.
سلطان گفت: این کار بر من بسیار گران است، آیا در این مسأله هیچ قول دیگری ندارید؟ گفتند: نه
آنگاه یکی از وزرای سلطان گفت: در شهر حلّه عالمی است که چنین طلاقی را باطل میداند، خوب است سلطان آن عالم را احضار کند و شاید مشکل را حل کند.
عالمان سنّی گفتند: علامه حلی، مذهب باطلی دارد و رافضیان افرادی بیخرد و کم عقل هستند و اصلاً در شأن سلطان نیست که چنین مرد سبک سر و بی عقلی را به حضور بپذیرد.
سلطان گفت: احضار او بی فائده نیست.
چون علامه حاضر شد، قبل از حضور او، علماء مذاهب چهارگانه اهل سنّت در نزد سلطان حاضر بودند.
هنگامی که علامه(ره) وارد مجلس شد، بدون هیچ ترس و واهمهای نعلین خود را به دست گرفت و داخل در جمع شد و با صدای بلند گفت: السلام علیکم و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفته و درکنار سلطان نشست. علماء سنی حاضر در مجلس گفتند: آیا ما به شما نگفتیم که شیعیان افرادی سبک سر و بی خرد هستند؟
سلطان گفت: درباره اعمال او از خودش سؤال کنید. آنها به علامه گفتند: چرا سلطان را سجده نکردی و آداب و تشریفات را انجام ندادی؟
عاقبت تکبر
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت.
در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و تکبرت ، اهل دوزخ!