لقمه حرام یعنی....
حجت الاسلام والمسلمین رفیعی:
بعضي ها مي گويند که لقمه ي حرام يعني چه؟
فکر مي کنند از ديوار مردم بالا رفتن
و سرقت است . خير ،
پزشک و کارمند از کارشان کم بگذارند،
حقه بازي ، خدعه ، ربا و دغل باشد،
احتکار باشد و يا جنسي را بي دليل
در بازار گران کنند ، کم فروشي
و گران فروشي هم از مصاديق حرام است .
بزرگترین عبادت جهان
آیت الله قاضی(ره):
همیشه می گفت :
” نمازاول وقت ، قرآن، مهربانی به پدر و مادر و نزدیکان، یک فاتحه و سه آیت الکرسی برای مرده ها بزرگترین عبادت جهان است.”
به جوانان توصیه می کرد :
” شما در تحکیم شریعت خود بکوشید، به اندازه مقدور عمل کنید، باقی راه را از خود خداوند و اهل بیت علیهم السلام بخواهید که استادی را برای شما مقرر کنند و توفیق درک حضور بدهند .”
کتاب گذری در کوی نیک نامان، ص ۱۹۹
کاش خودخواهی به جای «لذت» درد داشت!
امام خمینی (ره):
مرضهاى روانى اگر درد داشت باز جاى شكر بود، بالاخره انسان را به معالجه و درمان وامی داشت؛ ولى چه توان كرد كه اين امراض خطرناك درد ندارد.
مرض غرور و خودخواهى بی درد است. معاصى ديگر بدون ايجاد درد قلب و روح را فاسد می سازد. اين مرضها نه تنها درد ندارد، بلكه ظاهر لذت بخشى نيز دارد: مجالس و محافلى كه به غيبت می گذرد خيلى گرم و شيرين است! حب نفس و حب دنيا كه ريشه همه گناهان است لذتبخش می باشد!
امام خمینی ،کتاب جهاد اکبر،صفحه ۵۲
تلنگر...
حضرت روح الامین از نوح علیه السلام که دو هزار و پانصد سال عمر داشت، پرسید: ای دراز عمرترین پیامبر! دنیا را چگونه یافتی؟
نوح علیه السلام گفت: دنیا را همچون خانه ای یافتم که دو در دارد؛
از یک در، آمدم و از در دیگر، بیرون رفتم.
معراج السعاده، ملا احمد نراقی
شبلی و سگ
از شبلی که از عارفان نامی است، پرسیدند: ای شیخ! از چه زمانی وارد زهد و تقوا شدی؟ او گفت: روزی از محله ای عبور می کردم که سگی را بر کنار جوی آبی دیدم. آن حیوان می خواست آب بخورد؛ اما با دیدن عکس خود در درون آب، به خیال اینکه سگی دیگر درون آب است، می ترسید و خود را عقب می کشید.
این رو آوردن و گریز ساعتی ادامه پیدا کرد. سر انجام، سگ به ناگاه سر در آب فرو برد و دانست که سگ دیگری در کار نیست؛ بلکه خودش مانع رفع تشنگی اش بوده و وقتی خود را ندید به آسودگی سیراب شد.
شبلی گفت: با مشاهده آن ماجرا فهمیدم که حجاب و مانع من در رسیدن به کمال و ترقی، خود بینی خود من است و از آن پس، کوشش نمودم تا خود را نبینم و به خود نیندیشم، تا راه سعادت را پیدا کنم!
قصه های عطار، رضا شیرازی
اقسام افراد نسبت به خشم
حجت الاسلام والمسلمین رفیعی
درمحضراستاد
حضرت على عليهالسلام:
مردى نزد پيامبر صلی الله عليه آمد و گفت:
به من كارى بياموز كه خداوند به سبب آن، مرا دوست بدارد و مردم نيز دوستم بدارند،و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تندرستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند.
حضرت فرمود:
«اينهايى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز نياز دارد:
اگر میخواهی خدا تو را دوست بدارد، از او بترس و تقوا داشته باش.
اگر میخواهی مردم دوستت بدارند، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند چشم مدوز
اگر میخواهی خدا دارايى ات را فزونى بخشد، زكات آن را بپرداز
اگر میخواهی خدا بدنت را سالم بدارد، صدقه بسيار بده
اگر میخواهی خداوند عمرت را طولانى گرداند، به خويشاوندانت رسيدگى كن.
و اگر میخواهی خداوند تو را با من محشور كند، در پيشگاه خداى يگانه قهّار، سجده طولانى كن.
بحارالأنوار، جلد۸۵ صفحه۱۶۴، حدیث۱۲
خودراارزان نفروشید..
شناخت پيروان شيطان
امام علی علیه السلام:
منحرفان، شيطان را معيار كار خود گرفتند
و شيطان نيز آنها را دام خود قرار داد
و در دلهاي آنان تخم گذارد
و جوجه هاي خود را در دامانشان پرورش داد
پس با چشمهاي آنان مي نگريست
و با زبانهاي آنان، سخن مي گفت
پس با ياري آنها بر مركب گمراهي سوار شد
و كردارهاي زشت را در نظرشان زيبا جلوه داد، مانند رفتار كسي كه نشان مي داد در حكومت شيطان شريك است و با زبان شيطان، باطل مي گويد.
نهج البلاغه، خطبه ۷
آیا آماده هستیم؟
آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
حکایتی شنیدنی...
حکایت کرده اند که مردی در بازار دمشق، گنجشکی رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازی کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده ای، برای تو نیست. اگر مرا آزاد کنی، تو را سه نصیحت می گویم که هر یک، همچون گنجی است.
دو نصیحت را وقتی در دست تو اسیرم می گویم و پند سوم را، وقتی آزادم کردی و بر شاخ درختی نشستم، می گویم.
مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده ای که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم می ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.
گنجشک گفت: نصیحت اول آن است که اگر نعمتی را از کف دادی، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمی شد.
دیگر آن که اگر کسی با تو سخن محال و ناممکن گفت، به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر. مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک برکشید و بر درختی نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده ای کرد.
مرد گفت: نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: نصیحت چیست!؟ ای مرد نادان، زیان کردی. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر می دانستی که چه گوهرهایی نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمی کردی. مرد، از خشم و حسرت، نمی دانست که چه کند. دست بر دست می مالید و گنجشک را ناسزا می گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهایی محروم کردی، دست کم، آخرین پندت را بگو.
گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتی را از کف دادی، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینی که چرا مرا از دست داده ای. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتی که در شکم من گوهرهایی است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم!؟
پس تو لایق آن دو نصیحت نبودی و پند سوم را نیز با تو نمی گویم که قدر آن نخواهی دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاک
حکایت پارسایان،رضا بابایی
جوان قهرمان
جوانان مسلمان، سرگرم زورآزمایی و مسابقه وزنهبرداری بودند. سنگی بزرگ آنجا بود که مقیاس نیرومندی و مردانگی جوانان به شمار میرفت و هر کس آن را به اندازه تواناییاش حرکت میداد.
در این هنگام رسول اکرم صلی الله علیه وآله رسید و پرسید: «چه میکنید؟»
جوانان گفتند: «داریم زورآزمایی میکنیم. میخواهیم ببینیم کدام یک از ما نیرومندتر و زورمندتر است.»
رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: «میخواهید من بگویم چه کسی از همه نیرومندتر است؟»
جوانان پاسخ دادند: «البتّه، چه از این بهتر که پیامبرصلی الله علیه وآله داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.»
همه منتظر بودند که رسول اکرم صلی الله علیه وآله کدام یک را به عنوان قهرمان معرّفی میکند. هر کس پیش خود گمان میکرد اینک پیامبر صلی الله علیه وآله دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرّفی خواهد کرد.
رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: «از همه نیرومندتر، کسی است که اگر از چیزی خوشش آید، علاقه به آن چیز، او را از دایره حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی نیالاید، و اگر در جایی خشمناک میشود بر خویشتن پیروز آید، جز حقیقت نگوید و کلمهای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد، و اگر صاحب قدرت و نفوذ گردد و در پیش راهش مانعی نماند، بیش از حقّش، دست پیش نیاورد! »
داستان راستان، ج1،علامه شهید مرتضی مطهری
کورحقیقی...
فقیری به در خانه بخیلی آمد گفت: شنیده ام که تو بخشی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده.
بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.
فقیر گفت: کور حقیقی من هستم، زیرا اگر بینا بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی چون تو نمی آمدم.
خوش بینی و ترک تجسس
یکی از بزرگان از پارسایی پرسید: نظر تو در مورد فلان عابد چیست که مردم درباره او سخنها می گویند و در غیاب او از او عیبجویی می کنند؟
پارسا گفت: در ظاهر او عیبی نمی بینم و در مورد باطنش نیز آگاهی ندارم.
هر که را، جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیک مرد انگار
ور ندانی که در نهادنش چیست
محتسب را درون خانه چکار؟
حکایتهای گلستان سعدی، محمد محمدی اشتهاردی
درمحضراستاد
به بزرگی گفتند:
با چه چیز به این مقام رسیدی؟
گفت: بر سر راه دل نشستم
و غیر خدا را به دل راه نداده ام.
رساله لقاء الله،میرزا جواد ملکی تبریزی
صدقه عروسی را از مرگ نجات داد...
شیخ صدوق (ره) در امالی از امام صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: حضرت عیسی علیه السلام به جمعی گذشت که شادی می کردند، سبب شادی آن ها را پرسید: خطاب به آن حضرت عرض کردند: یا روح الله! دختر فلانی را امشب برای فلان مرد به عروسی می برند.
حضرت عیسی علیه السلام فرمود: امروز شادی می کنند ولی فردا گریان خواهند بود. یکی پرسید: چرا ای پیغمبر خدا؟
فرمود: به جهت آن که عروس آن ها امشب خواهد مرد.
این سخن سبب اختلافی میان پیروان آن حضرت و منافقان گردید، چون روز دیگر شد به نزد آن دختر آمده او را سالم در جای خود دیدند، از این رو به نزد حضرت عیسی علیه السلام رفته گفتند: یا روح الله، آن عروسی را که دیروز گفتی خواهد مرد، نمرده است؟
عیسی علیه السلام فرمود: خدا هرچه خواهد می کند، اکنون ما را به نزد وی ببرید، آنان با عجله حضرت عیسی علیه السلام را بدان جا آوردند و دَر خانه را زدند، شوهر آن زن (تازه عروس) بیرون آمد، حضرت عیسی علیه السلام به او فرمود: از همسرت اجازه بگیر من به نزدش می روم.
داماد به داخل خانه رفت و به همسرش گفت: حضرت روح الله علیه السلام با جمعی بر دَر خانه اند. آن زن در چادر رفت، و عیسی علیه السلام داخل شده بدو فرمود: دیشب چه کار خیری کردی؟
پاسخ داد: اضافه بر کارهای قبل خود کاری نکردم.
در هر شب جمعه سائلی بر در خانه می آمد و ما خوراک یک هفته را به او می دادیم، دیشب نیز سائل مزبور آمد و من و اهل خانه هر کدام به کاری سرگرم بودیم و کسی متوجه او نشد. یک بار فریاد زد کسی پاسخش را نداد، بار دوم صدا زد کسی جوابش را نداد تا چند بار صدا زد و من صدای او را شنیدم بطور ناشناس برخاستم و به اندازه معمول هر هفته به او خوراکی دادم و رفت.
حضرت عیسی علیه السلام که این سخن را از وی شنید به او فرمود: از جای خود برخیز. و چون آن زن از جای خود برخاست، یک افعی (درشت) چون شاخه درخت، در زیر او بود که دُم خود را به دندان گرفته بود.
عیسی علیه السلام فرمود: به خاطر آن عملی که انجام دادی خداوند این بلا را از تو دور گردانید.
کیفرگناه،سید هاشم رسولی محلاتی
درمحضراستاد
وفای به عهد
نقل است که: یک بار عبدالله مبارک (از عرفا) به جنگ رفته بود، با کافری جنگ می کرد، وقت نماز درآمد از کافر مهلت خواست و نماز کرد.
چون وقت نماز کافر در آمد، مهلت خواست تا نماز کند.
چون روی به بت آورد عبدالله گفت: این ساعت بر وی ظفر یابم. با تیغ کشیده به سر او رفت تا او را بکشد.
آوازی شنید که: ای عبدالله «أَوْفُواْ بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْؤُولاً» به عهد (خود) وفا كنيد كه از عهد سؤال مى شود.(اسراء/34)
عبدالله گریست. کافر سربرداشت عبدالله را دید با تیغی کشیده و گریان.
گفت: تو را چه افتاد؟ عبدالله حال بگفت: از برای تو عتابی چنین رفت.
کافر نعره ای بزد، گفت: ناجوانمردی است که در برابر چنین خدایی عاصی و طاغی باشم که با دوست از برای دشمن عتاب کند! فورا مسلمان شد.
تذکره الاولیاء، عطار نیشابوری